و سلام بر تو
که مظلومترینی
نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند
بل از این رو که دشمنت این است
مرگ سرخت
تنها نه نام یزید را شکست
و کلمه ستم را بی سیرت کرد
که فوج کلام را نیز درهم میشکند
فراسوی تاریخ
بیرون از راستای زمان
میگذرد
خون تو در متن خدا جاری است.
کربلا میقات توست
محرم میعاد عشق
و تو نخستین کس
که ایام حج را
به چهل روز کشاندی
وا َتمـَمناها بـِعـَشر
مبدأ تاریخ عشق
آغاز رنگ سرخ
معیار زندگی است
خط با خون تو آغاز میشود
از آن زمان که تو ایستادهای
دین در راه افتاد
تو، راز مرگ را گشودی
کدام گره، با ناخن عزم تو وانشد؟
شرف، به دنبال تو
لابه کنان میدود
تو، فراتر از حمیتی
نمازی، نیتی،
یگانهای، وحدتی
آه ای سبز!
ای شریفتر از پاکی
نجیبتر از هر خاکی
ای بازوی حدید
شاهین میزان
مفهوم کتاب، معنای قرآن!
کجای خدا در تو جاری است
کز لبانت آیه میتراود ؟
عجبا!
عجبا از تو، عجبا!
جیرانی مرا با تو پایانی نیست
چگونه با انگشتانهای
از کلمات
اقیانوسی را میتوان پیمانه کرد؟
بگذار بگریم
خون تو، در اشک ما تداوم یافت
و اشک ما، صیقل گرفت
شمشیر شد
و در چشمخانه ستم نشست
تو قرآن سرخی
"خونآیه"های دلاوریت را
بر پوست کشیده صحرا نوشتی
و نوشتارها
مزرعه ای شد
با خوشه های سرخ
و جهان یک مزرعه شد
با خوشه، خوشه، خون
و هر ساقه:
دستی و داسی و شمشیری
و ریشه ستم را وجین کرد
و اینک
و هماره
مزرعه سرخ است.
یا ثارالله
آن باغ مینوی
که تو در صحرای تفته کاشتی
با میوههای سرخ
با نهرهای جاری خوناب
با بوته های سرخ شهادت
و آن سروهای سبز دلاور؛
باغی است که باید با چشم عشق دید
اکبر را
صنوبر را
بوفضایل را
و نخلهای سرخ کامل را
حر، شخص نیست
فضیلتی است،
از توشه بار کاروان مهر جدا مانده
و کلام و نگاه تو
پلی است
که آدمی را به خویش بازمیگرداند
و توشه را به کاروان
ای قتیل!
تو، از قبیله خونی
و ما از تبار جنون
خون تو در شن فرو شد
و از سنگ جوشید
ای باغ بینش
ستم، دشمنی زیباتر از تو ندارد
و مظلوم، یاوری آشناتر از تو.
تو کلاس فشرده تاریخی.
کربلای تو،
مصاف نیست
منظومه بزرگ هستی است،
طواف است.
پایان سخن
پابان من است
تو انتها نداری ...
محرم، عرصه حضور رب النوعی اساطیری
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
و آب را که مهر مادر توست،
خون تو شرف را سرخگون کرده است:
شفق، آینه دار نجابتت،
و فلق محرابی، که تو در آن
نماز صبح شهادت گزارده ای
در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم
در حضیض هم میتوان عزیز بود
از گودال بپرس!
شمشیری که بر گلوی تو فرود آمد
هر چیز و همه چیز را در کائنات
به دو پاره کرد:
هرچه در سوی تو، حسینی شد
و دیگرسو، یزیدی.
اینک ماییم و سنگها
ماییم و آبها
درختان، کوهساران، جویباران، بیشه زاران
که برخی یزیدی
وگرنه حسینیاند
خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هرچیز را در کائنات به دوپاره کرد!
در رنگ!
اینک هر چیز: یا سرخ است
یا حسینی نیست!
آه، ای مرگ تو معیار!
مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت
و آن را بیقدر کرد
که مردنی چنان،
غبطه بزرگ زندگانی شد!
خونت با خونبهایت حقیقت
در یک طراز ایستاد.
و عزمت، ضامن دوام جهان شد
– که جهان با دروغ میپاشد –
و خون تو، امضاء "راستی" است؛
تو را باید در راستی دید
و در گیاه، هنگام که میروید
و در آب، وقتی مینوشاند،
در سنگ، چون ایستاده است
در شمشیر، که میشکافد
و در شیر، که میخروشد؛
در شفق که گلگون است
در فلق که خند? خون است
در خواستن، برخاستن؛
تو را باید در شقایق دید
در گل بویید.
تو را باید از خورشید خواست
در سحر جست
از شب شکوفاند، با بذر پاشاند،
با باد پاشید، در خوشه ها چید
تو را باید تنها در خدا دید.
هرکس، هرگاه، دست خویش
از گریبان حقیقت بیرون آورد
خون تو از سرانگشتانش تراواست.
ابدیت، آینه ای است پیش روی قامت رسای تو در عزم
آفتاب لایق نیست وگرنه میگفتم
جرقه نگاه توست
تو، تنهاتر از شجاعت
در گوشه روشن وجدان تاریخ ایستاده ای
به پاسداری از حقیقت
و صداقت
شیرینترین لبخند
بر لبان اراده توست
چندان تناوری و بلند
که به هنگام تماشا
کلاه از سر کودک عقل میافتد
بر تالابی از خون خویش
در گذرگه تاریخ ایستاده ای
با جامی از فرهنگ
و بشریت رهگذار را میآشامانی
– هرکس را که تشنه شهادت است –
نام تو خواب را بر هم میزند
آب را توفان میکند
کلامت قانون است
خرد در مصاف عزم تو جنون
تنها واژه تو خون است؛ خون
ای خداگون!
مرگ در پنجه تو
زبونتر از مگسی است
که کودکان به شیطنت در مشت میگیرند
و یزید، بهانه ای
دستمال کثیفی
که خلط ستم را در آن تف کردند
و در زباله دان تاریخ افکندند
یزید کلمه نبود، دروغ بود
زالویی درشت
که اکسیژن هوا را میمکید.
مخنثی که تهمت مردی بود
بوزینه ای با گناهی درشت:
«سرقت نام انسان»
علی موسوی گرمارودی
دیباچه عشق و عاشقی باز شود دلها همه آماده پرواز شود
با بوی محرم الحرام تو حسین ایام عزا و غصه آغاز شود
محرم خونین تجلی گاه شایسته حسین وارث آدم در بارگاه محبوب است. حضوری برخاسته از شور و شعور که از ورای چهارده قرن هنوز گوش جان و جهان را نوایی خوش میبخشد.
تا جهان باقی است طنین ندای «هل من ناصر ینصرنی» حسین همگان را از خواب غفلت قرون بیدار خواهد کرد و انسانها را به صحنه حق و باطل خواهد کشاند تا شاهد عصر خود باشند، گواه نسل خود گردند و پرچمدار حق و باطل در جامعه خویش شوند.
این همه از آن روست که وقتی در صحنه نیستی، وقتی از صحنه حق و باطل زمان خویش غایبی، هرکجا که خواهی باش. وقتی در صحنه حق و باطل نیستی، وقتی که شاهد عصر خودت و شهید حق و باطل جامعهات نیستی، هرکجا که میخواهی باشد، چه به نماز ایستاده باشی، چه به شراب نشسته باشی، هر دو یکی است.
مگر نه اینکه او وارث آدم تا خاتم است، تداوم حرکت پیامبر است و فراتر از همه منادی عشق و آزادی و رشادت است و اگر این گونه نبود سعی صفا و مروه را به مصاف دجله و فرات مبدل نمیکرد و رمی جمرات را با هدف از نیام برآوردن شمشیر علیه زو و زور و تزویر رها نمیساخت.
در ماه خونین محرم بیاد رشادتها و آزامردیهای این رادمرد عرصه آزادی و جهاد بارهای از متن «حسین وارث آدم» نوشته دکتر علی شریعتی را باز میخوانیم.
این کیست که چنین خشمگین و مصمم، گرداب فشرده طواف مسلمانان را می شکافد و بیرون می آید و شهر «حرمت و امنیت و قداست» را پشت سر میگذارد؟ در این هنگام که مسلمانان، همه، رو به کعبه دارند، او آهنگ کجا کرده است؟ چرا لحظه ای به قفا باز نمی گردد تا ببیند این دایره گردنده ای را که در آن، خلق را به آهنگ نمرود، بر گرد خانه ابراهیم می چرخانند ...
میترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم. او که قربانی این همه زشتی و جهل است. به پاهایش می نگرم که همچنان استوار و صبور در خون ایستاده و این تن صدها ضربه را، همچنان به پا داشته است.
ترسان و مرتعش از هیجان، نگاهم را بر روی چکمه ها و دامن ردایش بالا می برم. اینک دو دست فرو افتاده، دستی بر شمشیری که به نشانه شکست انسان فرو می افتد اما پنجه های خشمگینش با تعصبی بی حاصل می کوشد تا هنوز هم نگاهش دارد. جای انگشتان خونین بر قبضه شمشیری که دیگر افتاد و دست دیگری همچنان بلاتکلیف. نگاهم را بالاتر می کشانم. از روزنه های زره، خون بیرون می زند و بخار غلیظی که خورشید صحرا آن را می مکد تا هروز صبح و شام در فلق و شفق به انسان و انسان همیشه، نشان دهد و جهان را خبر کند. نگاهم را بالاتر می کشانم. گردنی که همچون قله حرا از کوهی روئیده و ضربات بیامان همه تاریخ بر آن فرود آمده است، وارث تاریخ، به سختی هولناکی کوفته و مجروح است. اما خم نشده است! نگاهم را از رشته های خونی که بر آن جاری است باز هم بالاتر می کشانم، ناگهان چتری از دود و بخار همچون توده انبوه خاکستری که از یک انفجار در فضا میماند و دگر هیچ! پنجه قلبم را وحشیانه در مشت می فشرد. دندان هایی به غیظ در جگرم فرو می رود، دود داغ و سوزنده ای از اعماق درونم بر سرم بالا می آید و چشمانم را می سوزاند. شرم و شکنجه سخت آزارم می دهد که هستم! که زندگی می کنم! آه این همه بیچاره بودن و بار بودن، این همه سنگین! اشک امانم نمی دهد. نمی توانم ببینم. پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است. در برابرم همه چیز در ابهامی از خون و خاکستر می لرزد. اما همچنان با انتظاری ملتهب از عشق و شرم خیره می نگرم. شبحی در قلب این ابر و دود باز می یابم. طرح گنگ و نامشخص یک چهره خاموش. چهره رب النوعی اساطیری که اکنون حقیقت یافته است هیجان و اشتیاق چشمانم را خشک می کند. غبار ابهام تیره ای که در موج اشک من می لرزید کنارتر می رود و روشن تر می شود و خطوط چهره خواناتر. هم اکنون سیمای خدایی او را خواهم دید ؟ چقدر تحمل ناپذیر است! چقدر تحمل ناپذیر است دیدن آن همه درد! این همه فاجعه در یک سیما! سیمایی که تمامی رنج انسان را در سرگذشت زندگی مظلومش حکایت می کند، سیمایی که، چه بگویم ؟ مفتی اعظم اسلام او را به نام یک خارجی عاصی بر دین الله و رافض سنت محمد محکوم کرده و به مرگش فتوا داده است. در پیرامونش جز اجساد گرمی که در خون خویش خفته اند کسی از او دفاع نمی کند.
همچون تندیس غربت، مجسمه غربت و تنهایی و رنج از موج خون در صحرا قامت کشیده و همچنان بر رهگذر تاریخ ایستاده است. نه باز می گردد که به کجا ؟ نه پیش می رود که چگونه ؟ نه می جنگد که با چه ؟ نه سخن می گوید که با که ؟ و نه می نشیند که هرگز! ایستاده است، ایستاده است و تمام جهادش اینکه نیفتد! همچون سندانی در زیر ضربه های دشمن دور، در زیر چکش تمامی خداوندان سه گانه زمین در طول تاریخ، از آدم تا خودش.
به سیمای شگفتش دوباره چشم می دوزم. در نگاه این بنده خویش می نگرد. خاموش و آشنا! با نگاهی که جز غم نیست. همچنان ساکت می مانم، نمی توانم تحمل کنم، سنگین است، تمامی بودنم را در خود می شکند و خورد می کند، می گریزم، اما، می ترسم تنها بمانم، تنها با خودم! تحمل خویش نیز سخت شرم آور و شکنجه آمیز است. به کوچه می گریزم تا در سیاهی جمعیت گم شوم و در هیاهوی شهر صدای سرزنش خویش را " که هنوز هستی " نشنوم. خلق بسیاری انبوه، بر سر و روی و پشت وپهلوی خود می زنند و مردانی با رداهای بلند و عمامه پیغمبر بر سر و آه، باز همان چهره های تکراری تاریخ غمگین و سیه پوش همه جا پیشاپیش خلایق.
تنها و آواره به هر سو می دوم. گوشه آستین این را می گیرم، دامن ردای او را می چسبم، می پرسم با تمام نیازم، می پرسم، غرقه در اشک و درد : این مرد کیست ؟ دردش چیست ؟ این تنها وارث تاریخ انسان، وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا ؟ چه کرده است ؟ چه کشیده است ؟ به من بگویید نامش چیست ؟ هیچ کس پاسخم را نمی گوید!
پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است!
حج: آهنگ، قصد، یعنی حرکت وجهتِ حرکت نیز هم. همه چیز با کندن تو از خودت،
از زندگیات و از همة علاقههایت آغاز میشود. مگر نه در شهرت ساکنی؟
سکونت، سکون؟
حج، نفی سکون،
زندگی چیزی که هدفش خودش است یعنی مرگ،
نوعی مرگ که نفس میکشَد، مرگی جاندار، زیستنی مرداری، بودنی مردابی،
حج : جاری شو!
زندگی، حرکتی دوری، دوری باطل، آمد و رفتی تکراری و بیهوده،
کار اصلی؟ پیر شدن، نتیجة واقعی؟ پوسیدن.
نوسانی یکنواخت و ابلهانه. شکنجهای سیزیفوار.
روز، مقدمهای بر شب، شب مقدمهای بر روز و سرگرم بازی خنک و مکرر
این دو موش سیاه و سفید که ریسمان عمر را میجوند و کوتاه میکنند تا مرگ.
زندگی؟ تماشائی، و تماشای صبح و شامهای بیحاصل، بیمعنی، یک بازی بیمزه
و بیانجام، وقتی نداری، همه رنج و تلاش و انتظار،
وقتی مییابی و میرسی، هیچ، پوچ، فلسفة عبث، نیهیلیسم!
وحج، عصیان تو از این جبر ابلهانه، از این سرنوشت ملعون سیزیفی، برون رفتن از نوسان،
تردید و دور زندگی، تولید برای مصرف، مصرف برای تولید.
حج، بودن تو را که چون کلافی سر در خویش گم کرده است، باز میکند، این دایرة بسته،
با یک نیت انقلابی، باز میشود، افقی میشود، راه میافتد، در یک خط سیر مستقیم،
هجرت به سوی ابدیت، به سوی دیگری، به سوی او!
هجرت از خانة خویش به خانة خدا، خانة مردم ! و تو، هر که هستی، کهای؟
انسان بودهای، فرزند آدم بودهای، اما تاریخ، زندگی، نظام ضد انسانی اجتماع،
تو را مسخ کرده است، الینه کرده است، از خودت، آن خود فطریات، بدر برده است،
بیگانه کرده است، در عالم ذر انسان بودی، خلیفة خدا بودی، همسخن خدا بودی،
امانتدار خاص خدا بودی، خدای طبیعت بودی، خویشاوند طبیعت بودی،
روح خدا در تو دمیده بود،دانشآموز خاص خدا بودی، تمامی نامها را خدا به تو آموخته بود،
خدا قلم به تو آموخت، خدا بر شباهت خود تو را ساخت، تو را که ساخت، به آفریدگاری خود آفرین گفت،
تو را که ساخت بر پا داشت، تمامی فرشتگانش را، فرشتگان دور و نزدیکش را، همه در پای تو افکند،
همه را در بند تسلیم تو آورد، زمین و آسمان و هرچه را در آن است به دستهای توانای تو سپرد. نزد تو آمد،
امانت خاص خود را بر دوش تو نهاد، با تو پیمان بست، و به زمینت آورد، و خود در فطرتت نشست،
و با تو همخانه شد و در انتظار تو ماند تا ببیند که چه میکنی؟ و تو، جادة تاریخ را پیش گرفتی،
به راه افتادی، کولهبار امانت خدا را بر دوشت، پیمان خدا در دستت، نامها که خدا به تو آموخت در دلت
و روح خدا در کالبد بودنت و ...
عصر، تمامی سرمایهات و تو، کارت؟
همه از سرمایه خوردن !
پیشة زندگیات؟
زیانکاری، نه زیان در سود، زیان در سرمایه: خسران !
و به عصر سوگند که انسان هر آینه در زیانکاری است، و نامش زندگی کردن !
و تو، تا به حال چهکردهای؟ زندگی کرده ای !
ـ چه در دست داری؟
ـ سالها که از دست دادهام !
و چه شدهای؟ ای بر سیمای خداوند! ای مسئول امانت او؟ ای مسجود ملائک او؟
ای جانشین الله در زمین !
در جهان ! شدهای پول، شدهای شهوت، شدهای شکم، شدهای دروغ، شدهای درنده، شدهای پوک، پوچ، خالی!
یا نه پر، از لجن و دگر هیچ! که در آغاز کالبدی بودی مرداری، لجنی، حماء مسنون = گل بدبوی و پلید!
و خدا در این تو، روح خویش را دمید!
کو آن روح؟ روح اهورائی، جان خداوند! ای زاغ لجن خوار؟
ازین مرداب وجودیات بدرآی، از این لجنزار زیستنت، ناگهان، خود را به ساحل افکن، ای کالبد عفن،
ای جنازة لجن! زین شهر و باغ و آبادی ـ که به ننگ آغشته ـ سر به صحرای آفتاب جزیره نِه،
بر کویری از رملستان تافته و خشک، در زیر آسمانی که وحی میبارد، رو به سوی خدا کن،
ای نی خشک و زرد و پوک، بنال، از غربت، از تبعید، از بیگانگی، ای ابزار شور و شادی بیگانهها، دشمنها!
ای بر لبهای دیگران ترانهساز، آهنگ نیستان خویش کن!
موسم اکنون، هنگام در رسیده است، لحظة دیدار است. ذی حجه است،
ماه حرمت، شمشیرها را آرام گرفتهاند، و شیهة اسبان جنگی و نعرة جنگجویان
و قدارهبندان در صحرا خاموش شده است. جنگیدن، کینهورزیدن و ترس،
زمین را، مهلت صلح، پرستش و امنیت دادهاند، خلق با خدا وعدة دیدار دارند، باید در موسم رفت،
به سراغ خدا نیز باید با خلق رفت. صدای ابراهیم را بر پشت زمین نمیشنوی؟
«و اذن فی الناس بالحج! یأتوک رجالا و علی کل ضامر، یاتین من کل فج عمیق»
و تو ای لجن، روح خدا را بجوی، بازگرد و سراغش را از او بگیر، از خانة خویش، آهنگ خانة او کن،
او در خانهاش تو را منتظر است، تو را به فریاد میخواند، دعوتش را لبیک گوی !
عرفات احرام میپوشی و از مکه بیرون میآیی، بسوی شرق.
در بازگشتن از عرفات به کعبه، باید در مشعر بایستی و سپس در منی. چرا؟
میرویم تا ببینیم از کعبه تا کجا؟
تا آخرین نقطة دور، انتهای راه. در میانه منزلها ممان!
مرحله به مرحله، بتدریج، ره چنان رو که رهروان رفتند، اول،
منزل اول، دوم، منزل دوم، سوم، منزل سوم، معقول و منطقی،
این درسهای سرد تکراری معلمها، مرشدها، نصیحتگرهای حرفهای است.
اینها موضوعهای انشاء، نظم و ترتیبهای سنتی و حساب و کتابهای مصلحتی ... است،
همه را در احرام مکه بریز و بگریز، تشنه و بیقرار، ای عاشق ـ که در آن سوی کعبه در حرکتی!
ـ یک نفس، تا نهایت بران، یک نفس، در میانه ممان!
دکتر علی شریعتی
آتالا و رُنه |
|
انه اید چاپ سوم : نشر مرکز - سال 1381 "انه اید" اثر ویرژیل ، حماسه سرای بزرگ لاتین است که برای اولین بار توسط دکتر کزازی به فارسی ترجمه شده است. انه اید ، یکی از سه اثر بزرگ پهلوانی در فرهنگ و ادب اروپایی است. دو حماسه دیگر ، "ایلیاد" و "اُدیسه" است. انه اید را می توان همچون اُدیسه ، دنباله ای بر ایلیاد شمرد. "انه" بزرگزاده ای تروایی بوده است که از آتش و خون جان به در برده و در جستجوی سرزمینی نوید داده شده در دریاها و خشکی ها سرگردان شده است. |
|
ایلیاد چاپ چهارم : نشر مرکز - سال 1383 |
|
اُدیسه "اُدیسه" اثر دیگر هومر ، یکی دیگر از سه گانه های ادب پهلوانی اروپایی است که توسط دکتر کزازی به پارسی ترجمه شده است. |
|
تلماک جایگاه تلماک ، اثر گرانسنگ "فنلون" را در ادب و فرهنگ فرانسه ، تنها می توان با "گلستان" سعدی و "قابوسنامه" سنجید و برابر نهاد. سات های بسیار ، تلماک را در آموزشگاه های فرانسه همچون گلستان به قصد آموختن ادب و اخلاق و آیین به نوآموزان می آموخته اند و فنلون چون آموزگاری فرزانه ، در چهره نمادین "مانتور" ، فرزند جوان اولیس ، تلماک را اندرز می داده است. |
|
بهار خسرو "پیترو چیتاتی" ، از ایران شناسان دلبسته و علاقمند به تاریخ و فرهنگ ایران است. وی در این اثر بدیع ، شاعرانه و دل انگیز ، به شیوه ای داستانگونه ، نماها و چشم اندازهایی از تاریخ و فرهنگ ایران را بررسی و به زیبایی ارایه کرده است. |
لیست کل یادداشت های این وبلاگ