سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! ما را ازکسانی قرار ده که درختان شوق تو در باغ های سینه شان، شاخه ها گسترده و آراسته شده است و آتش محبّتت، دل هایشان را فراگرفته است ... و چشمانشان با نگریستن به تو روشن شده است . [امام سجّاد علیه السلام ـ در مناجات العارفین ـ]
 
یکشنبه 86 دی 23 , ساعت 5:27 عصر

محرم، عرصه حضور  رب النوعی اساطیری

 

درختان را دوست میدارم

 که به احترام تو قیام کرده‌اند

 و آب را   که مهر مادر توست،

 خون تو شرف را سرخگون کرده است:

 شفق، آینه دار نجابتت،

 و فلق محرابی، که تو در آن

 نماز صبح شهادت گزارده ای

 در فکر آن گودالم

 که خون تو را مکیده است

 هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم

 در حضیض هم می‌توان عزیز بود

 از گودال بپرس!

 شمشیری که بر گلوی تو فرود آمد

 هر چیز و همه چیز را در کائنات

 به دو پاره کرد:

 هرچه در سوی تو، حسینی شد

 و دیگرسو، یزیدی.

 اینک ماییم و سنگها

 ماییم و آبها

 درختان، کوهساران، جویباران، بیشه زاران

 که برخی یزیدی

 وگرنه حسینیاند

 خونی که از گلوی تو تراوید

 همه چیز و هرچیز را در کائنات به دوپاره کرد!

 در رنگ!

 اینک هر چیز: یا سرخ است

 یا حسینی نیست!

 آه، ای مرگ تو معیار!

 مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت

 و آن را بی‌قدر کرد

 که مردنی چنان،

 غبطه بزرگ زندگانی شد!

 خونت  با خونبهایت حقیقت

 در یک طراز ایستاد.

 و عزمت، ضامن دوام جهان شد

 – که جهان با دروغ می‌پاشد –

 و خون تو، امضاء "راستی" است؛

 تو را باید در راستی دید

 و در گیاه، هنگام که می‌روید

 و در آب، وقتی می‌نوشاند،

 در سنگ، چون ایستاده است

 در شمشیر،  که می‌شکافد

 و در شیر،  که می‌خروشد؛ 
در شفق که گلگون است

 در فلق که خند? خون است

 در خواستن، برخاستن؛ 
تو را باید در شقایق دید

 در گل بویید.

 تو را باید از خورشید خواست

 در سحر جست

 از شب شکوفاند، با بذر پاشاند،

با باد پاشید، در خوشه ها چید

 تو را باید تنها در خدا دید.

 هرکس، هرگاه، دست خویش

 از گریبان حقیقت بیرون آورد

 خون تو از سرانگشتانش تراواست.

 ابدیت، آینه ای است پیش روی قامت ‌رسای تو در عزم

 آفتاب لایق نیست  وگرنه می‌گفتم

 جرقه نگاه توست

 تو، تنهاتر از شجاعت  

در گوشه روشن وجدان تاریخ  ایستاده ای

 به پاسداری از حقیقت

 و صداقت

 شیرین‌ترین لبخند

 بر لبان اراده توست

 چندان تناوری و بلند

 که به هنگام تماشا

 کلاه از سر کودک عقل می‌افتد

 بر تالابی از خون خویش

 در گذرگه تاریخ ایستاده ای

 با جامی از فرهنگ

 و بشریت رهگذار را می‌آشامانی

 – هرکس را که تشنه شهادت است –

 نام تو خواب را بر هم می‌زند

 آب را توفان می‌کند

 کلامت قانون است

 خرد در مصاف عزم تو جنون

 تنها واژه تو خون است؛ خون

 ای خداگون!

 مرگ در پنجه تو

 زبون‌تر از مگسی است

 که کودکان به شیطنت در مشت می‌گیرند

 و یزید، بهانه ای 
 دستمال کثیفی

 که خلط ستم را در آن تف کردند

 و در زباله دان تاریخ افکندند

 یزید کلمه نبود، دروغ بود

 زالویی درشت

 که اکسیژن هوا را می‌مکید.

 مخنثی که تهمت مردی بود

 بوزینه ای با گناهی درشت:

«سرقت نام انسان»

 

 علی موسوی گرمارودی



لیست کل یادداشت های این وبلاگ