سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسا روزه‏دار که از روزه خود جز گرسنگى و تشنگى بهره نبرد ، و بسا بر پا ایستاده که از ایستادن جز بیدارى و رنج برى نخورد . خوشا خواب زیرکان و خوشا روزه گشادن آنان . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 86 آذر 25 , ساعت 10:36 صبح

حج: آهنگ، قصد، یعنی حرکت وجهتِ حرکت نیز هم. همه چیز با کندن تو از خودت،
از زندگی‌ات و از همة علاقه‌هایت آغاز می‌شود. مگر نه در شهرت ساکنی؟
 سکونت، سکون؟
حج، نفی سکون،
 زندگی چیزی که هدفش خودش است یعنی مرگ،
 نوعی مرگ که نفس می‌کشَد، مرگی جاندار، زیستنی مرداری، بودنی مردابی،
 حج : جاری شو!

HAJ

زندگی، حرکتی دوری، دوری باطل، آمد و رفتی تکراری و بیهوده،
 کار اصلی؟ پیر شدن، نتیجة واقعی؟ پوسیدن.
نوسانی یکنواخت و ابلهانه. شکنجه‌ای سیزیف‌وار.
روز، مقدمه‌ای بر شب، شب مقدمه‌ای بر روز و سرگرم بازی خنک و مکرر
این دو موش سیاه و سفید که ریسمان عمر را می‌جوند و کوتاه می‌کنند تا مرگ.
 زندگی؟ تماشائی، و تماشای صبح و شام‌های بی‌حاصل، بی‌معنی، یک بازی بی‌مزه
و بی‌انجام، وقتی نداری، همه رنج و تلاش و انتظار،
وقتی می‌یابی و می‌رسی، هیچ، پوچ، فلسفة عبث، نیهیلیسم!
 وحج، عصیان تو از این جبر ابلهانه، از این سرنوشت ملعون سیزیفی، برون رفتن از نوسان،
 تردید و دور زندگی، تولید برای مصرف، مصرف برای تولید.
حج، بودن تو را که چون کلافی سر در خویش گم کرده است، باز می‌کند، این دایرة بسته،
 با یک نیت انقلابی، باز می‌شود، افقی می‌شود، راه می‌افتد، در یک خط سیر مستقیم،
 هجرت به سوی ابدیت، به سوی دیگری، به سوی او!
هجرت از خانة خویش به خانة خدا، خانة مردم ! و تو، هر که هستی، که‌ای؟
 انسان بوده‌ای، فرزند آدم بوده‌ای، اما تاریخ، زندگی، نظام ضد انسانی اجتماع،
 تو را مسخ کرده است، الینه کرده است، از خودت، آن خود فطری‌ات، بدر برده است،
 بیگانه کرده است، در عالم ذر انسان بودی، خلیفة خدا بودی، همسخن خدا بودی،
امانتدار خاص خدا بودی، خدای طبیعت بودی، خویشاوند طبیعت بودی،
روح خدا در تو دمیده بود،‌دانش‌آموز خاص خدا بودی، تمامی نام‌ها را خدا به تو آموخته بود،
 خدا قلم به تو آموخت، خدا بر شباهت خود تو را ساخت، تو را که ساخت، به آفریدگاری خود آفرین گفت،
تو را که ساخت بر پا داشت، تمامی فرشتگانش را، فرشتگان دور و نزدیکش را، همه در پای تو افکند،
همه را در بند تسلیم تو آورد، زمین و آسمان و هرچه را در آن است به دستهای توانای تو سپرد. نزد تو آمد،
امانت خاص خود را بر دوش تو نهاد، با تو پیمان بست، و به زمینت آورد، و خود در فطرتت نشست،
 و با تو همخانه شد و در انتظار تو ماند تا ببیند که چه می‌کنی؟ و تو، جادة تاریخ را پیش گرفتی،
 به راه افتادی، کوله‌بار امانت خدا را بر دوشت، پیمان خدا در دستت، نام‌ها که خدا به تو آموخت در دلت
 و روح خدا در کالبد بودنت و ...
 عصر، تمامی سرمایه‌ات و تو، کارت؟
 همه از سرمایه خوردن !
پیشة زندگی‌ات؟
 زیانکاری، نه زیان در سود، زیان در سرمایه: خسران !
و به عصر سوگند که انسان هر آینه در زیانکاری است، و نامش زندگی کردن !
 و تو، تا به حال چه‌کرده‌ای؟ زندگی کرده‌ ای !
 ـ چه در دست داری؟
ـ سال‌ها که از دست داده‌ام !
 و چه شده‌ای؟ ای بر سیمای خداوند! ای مسئول امانت او؟ ای مسجود ملائک او؟
ای جانشین الله در زمین !
در جهان ! شده‌ای پول، شده‌ای شهوت، شده‌ای شکم، شده‌ای دروغ، شده‌ای درنده، شده‌ای پوک، پوچ، خالی!
 یا نه پر، از لجن و دگر هیچ! که در آغاز کالبدی بودی مرداری، لجنی، حماء مسنون = گل بدبوی و پلید!
 و خدا در این تو، روح خویش را دمید!
کو آن روح؟ روح اهورائی، جان خداوند! ای زاغ لجن خوار؟
 ازین مرداب وجودی‌ات بدرآی، از این لجنزار زیستنت، ناگهان، خود را به ساحل افکن، ای کالبد عفن،
 ای جنازة لجن! زین شهر و باغ و آبادی ـ که به ننگ آغشته ـ سر به صحرای آفتاب جزیره نِه،
 بر کویری از رملستان تافته و خشک، در زیر آسمانی که وحی می‌بارد، رو به سوی خدا کن،
 ای نی خشک و زرد و پوک، بنال، از غربت، از تبعید، از بیگانگی، ای ابزار شور و شادی بیگانه‌ها، دشمن‌ها!
 ای بر لب‌های دیگران ترانه‌ساز، آهنگ نیستان خویش کن!
 موسم اکنون، هنگام در رسیده است، لحظة دیدار است. ذی‌ حجه است،
 ماه حرمت، شمشیرها را آرام گرفته‌اند، و شیهة اسبان جنگی و نعرة جنگجویان
 و قداره‌بندان در صحرا خاموش شده است. جنگیدن، کینه‌ورزیدن و ترس،
 زمین را، مهلت صلح، پرستش و امنیت داده‌اند، خلق با خدا وعدة دیدار دارند، باید در موسم رفت،
 به سراغ خدا نیز باید با خلق رفت. صدای ابراهیم را بر پشت زمین نمی‌شنوی؟‌
 «و اذن فی‌ الناس بالحج! یأتوک رجالا و علی کل ضامر، یاتین من کل فج عمیق»
 و تو ای لجن، روح خدا را بجوی، بازگرد و سراغش را از او بگیر، از خانة خویش، آهنگ خانة او کن،
 او در خانه‌اش تو را منتظر است، تو را به فریاد می‌خواند، دعوتش را لبیک گوی !
عرفات احرام می‌پوشی و از مکه بیرون می‌آیی، بسوی شرق.
در بازگشتن از عرفات به کعبه، باید در مشعر بایستی و سپس در منی. چرا؟
 می‌رویم تا ببینیم از کعبه تا کجا؟
 تا آخرین نقطة دور، انتهای راه. در میانه منزل‌ها ممان!
 مرحله به مرحله، بتدریج، ره چنان رو که رهروان رفتند، اول،
 منزل اول، دوم، منزل دوم، سوم، منزل سوم، معقول و منطقی،
 این درسهای سرد تکراری معلم‌ها، مرشد‌ها، نصیحت‌گر‌های حرفه‌ای است.
 اینها موضوع‌های انشاء، نظم و ترتیب‌های سنتی و حساب و کتاب‌های مصلحتی ... است،
 همه را در احرام مکه بریز و بگریز، تشنه و بی‌قرار، ای عاشق ـ که در آن سوی کعبه در حرکتی!
 ـ یک نفس، تا نهایت بران، یک نفس، در میانه‌ ممان!
دکتر علی شریعتی  



لیست کل یادداشت های این وبلاگ