سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که را نهال خوى و خلق به بار بود ، شاخ و بر او بسیار بود . [نهج البلاغه]
 
شنبه 87 فروردین 31 , ساعت 10:0 صبح

 آن زمان که کِلک صُنع یگانه دادار هستی‌بخش بر آبی و خاکی رقم زد و خداوند جهان را آفرید، نشانه‌ای از سرآغاز این آفرینش را در نظام هستی به ودیعت نهاد؛ بهار.

بهار پیشانی‌نوشت آفرینش است. دست گشاده‌ای دارد به پهنای تمامی دشتهای کران‌ناپیدای این کره خاکی. سبزآفرینی و خرمی‌بخشی این سرنوشتِ دفتر خلقت را به آموزش بی‌چشمداشت آموزگار می‌توان همانند کرد. آموزاندن طراوت، حرکت، رویش، خرمی، سرزندگی و حیات؛ آن‌گونه که دانش نیز چنین است.

آموزگار نماد ابر بهار است که کویر تشن? روح را با شراب دانش سیراب می‌کند و درخت تنومند آگاهی، خردورزی و نیک‌اندیشی را در آن می‌رویاند. دانش‌آموختگان را از ظلمت وحشت‌زای جهل به دشت خرم علم سوق می‌دهد؛ گویی بهار است که طبیعت را از سردی و خاموشی و سکون مطلق زندگی به نور و روشنی و سرسبزی و حرکت و رویش می‌برد.

ایران، مهد تمدن کهن قوم آریایی، از دیرزمان آیینها و آدابی ویژه و منحصر به فرد داشته است که در فراز و فرود تاریخ و در گذر از تمدنها و فرهنگهای گونه‌گون هماره حفظ شده و در پرتو آموزه‌های ادیان آسمانی نه تنها رنگ نباخته که فربه‌تر نیز شده است.

دین زردشت که به سدره‌پوشی و احترام به آتش پای‌بند بود، در دامن خود آیینهای مذهبی و جشنهای ملی فراوانی پروراند و زمین? مناسبی برای شکل‌گیری و رشد جشنهای مردی منطبق با تحولات فصول و تقویم طبیعت فراهم آورد. آشکارترین این جشنها جشن بزرگ نوروز است.     

نوروز بزرگ‌ترین جشن ملی ایرانیان به شمار می‌رود که با ورود خورشید به نیم کر? شمالی نخستین روز فروردین و جشن نوروز آغاز می‌شود. در نگاشته‌های تاریخی نوروز به زمان جمشید نسبت داده شده است. به باور برخی، جمشید هم نخستین انسان و هم نخستین شاه است. بر پای? برخی نظرات دیگر، نوروز جشن خلقت کیومرث است. پیشنیان با پایان روز ششم فروردین جشنهای نوروز را به پایان می‌بردند ولی بعدها مدت آن به سیزده روز افزایش یافت که امروزه نیز این‌گونه است.

در مراسم نوروز آداب و آیینهای دیرینه‌ای به چشم می‌خورد. «سبز کردن سبزه» از بارزترین این آیینهاست. بر پای? برخی گزارشهای تاریخی از 25 روز پیش از نوروز 12 ستون از خشت خام اطراف دربار برپا می‌کردند و بر فراز هر ستون نوعی از حبوبات را می‌کاشتند. در روز ششم فروردین این سبزه‌ها را با سرودخوانی و نواختن ساز برمی‌داشتند و ستونها تا روز شانزدهم فررودین برپا بود.

از دیگر آیینهای نوروز «سفر? هفت سین» است. هم‌زمان با تحویل سال یا شب آخر سال که شب «گهنبار همسپتمدم» است و «فَروَهَران» یا همان ارواح گذشتگان‌، از جایگاه آسمانی خود به زمین می‌آیند، بازماندگان بر بامها آتش می‌افروزند و خوراک می‌نهند و در بهترین اتاق خانه سفره‌ای رنگین می‌گسترند و انواع خوراک و نوشاک می‌نهند تا فَروَهَران از پذیرایی و صفا و پاکیزگی و نعمت و سازگاری و شادمانی بازماندگان خوشنود شوند.

در نگاهی دیگر به سفر? هفت سین که همه چیز آن نشان‌واره و اشاره‌گون است در خوانچه‌ای هفت چیز که نامشان با حرف سین شروع می‌شود می‌نهند. این هفت سین عبارت‌اند از: سیر و سماق و سنجد و سبزه و سمنو و سینی و سکه. عدد هفت که از دیرباز مقدس بوده است به «هفت امشاسپندان» اشاره دارد.

گذشته از این آیینها و آداب، جشن بزرگ نوروز در درون خود مناسبت‌ها و جشنهای ویژ? دیگری نیز داشته است که امروزه بیشترین? آن به دست فراموشی سپرده شده است:

الف) نوروز کوچک: روز نخست فروردین را نوروز خرده یا عام می‌گویند. در کهن‌ترین گاه‌شماری که در دست است هر سال 12 ماه و هر ماه 30 روز و سال 360 روز بود. اما پس از اینکه اردشیر بابکان بر تخت نشست اصلاح تقویم را در دستور کار خود قرار داد و روزهای سال را به 365 روز افزایش داد. در آن روزگار برای سازش میان مخالفان و موافقان این تغییر، از روز نخست تا ششم پیوسته جشن گرفته می‌شد.

ب) نوروز بزرگ: روز ششم فروردین نوروز بزرگ است. این روز نزد ایرانیان باستان عیدی بزرگ به شمار می‌رفته است. به باور ایشان، خداوند در این روز از آفرینش جهان آسوده شد. بر پای? دیدگاههای زردشتیان، در این روز زردشت توفیق مناجات با خدا را یافت و کیخسرو در همین روز به آسمان عروج کرد.

ج) جشن آب‌ریزکان: به گفت? ابوریحان بیرونی این جشن به زمان جمشید برمی‌گردد. بنا بر گفته‌های تاریخی در این زمان تعداد انسانها و جانوران آنقدر فراوان شد که دیگر جایی برای زیست نماند. خداوند زمین را سه برابر فراخ‌تر گردانید و فرمود مردم غسل کنند تا از گناهان پاک شوند و جشن آب‌ریزکان از آن زمان به یادگار ماند. برخی دیگر این جشن را در روز دهم فروردین می‌دانند. مجموع گزارشهای تاریخی با وجود اختلاف در نقلها نشان از تقدس آب و اهمیت ویژ? آن و لزوم بارش باران به هنگام برگزاری جشنها و آیینها دارد.

گفته‌ها تمام آن چیزی نیست که باید در این موضوع گفته می‌شد؛ زیرا جشنی با این گستر? تاریخی و اهمیت باستانی در نوشتاری مختصر به وصف درنخواهد آمد. در این نوشتار پرتوی از اشعه‌های تاریخی و فرهنگی این مرز پر گهر بر خامه جاری شد تا چراغی باشد فرا راه ره‌پویان شناخت فرهنگ و هنر ساکنان نیک‌سرشت و مهرآیین این دیار جاودان. 


سه شنبه 87 فروردین 27 , ساعت 10:30 صبح

با سلام و ادب خدمت تمامی سخن‌دوستان نیک‌اندیش

پیش از هرچیز از ایستایی در ارائه مطالب جدید فروتنانه پوزش می‌طلبم.

باری، نگارنده مدتی به دلیل عزیمت از تهران به شهر قلمدانهای مرصع، نیشابور، و کشاکش اداری و کاری فرصتی نیافت تا به سخن‌سرا سری بزند. این عزیمت کاری و اداری که همواره در آغاز با مشکلاتی همراه است اکنون آرامشی نسبی یافته و فرصتی به این حقیر داده است تا مانند گذشته محفل گرم سخن را با دوستان صاحبدل برپا دارد. هر چند رفت و آمدهای پی‌درپی نویسنده میان نیشابور و سبزوار، شهر اندیشه‌های سترگ اندیشمندان بزرگ، هنوز وقت‌سوز و فرصت‌ستیز است ولی به هر روی هیچ یک از این عوامل مانع ارتباط نوشتاری با دوستان و همگنان نخواهد شد.

با اینکه دست سرنوشت، نویسنده را به سرزمین مادری، دیار آزاداندیشان و بستر تاریخ ایران، خراسان پرتاب کرده است اما همچنان به ایام خوش گذشته در دانشکد? علوم حدیث می‌نگرد و به امید روزهای غرور آفرین آن دوران و بیم از فراموشی حضور سبز دوستان آن سامان می‌اندیشد:ایام خوش آن بود که با دوست به سر رفت      باقی همه بی‌حاصلی و بوالهوسی بود

با این همه

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است            آن به که کار خود به عنایت رها کنم

امید آنکه در دور? پیش‌ رو بیش از پیش در ارتباط با مخاطبان و دوستان سخن‌سنج باریک‌بین و مهرآیین به گفتگو بنشینم.


پنج شنبه 86 دی 27 , ساعت 12:0 صبح

و سلام بر تو

 که مظلوم‌ترینی

 نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند

 بل از این رو که دشمنت این است

 مرگ سرخت

 تنها نه نام یزید را شکست

 و کلمه ستم را بی سیرت کرد

 که فوج کلام را نیز درهم می‌شکند

 خون تو بر بستری از آن سوی کلام

 فراسوی تاریخ

 بیرون از راستای زمان

 می‌گذرد

 خون تو در متن خدا جاری است.

 کربلا میقات توست

 محرم میعاد عشق

 و تو نخستین کس

 که ایام حج را

 به چهل روز کشاندی

 وا َتمـَمناها بـِعـَشر

 مرگ تو، 
مبدأ تاریخ عشق

 آغاز رنگ سرخ

 معیار زندگی است

 خط با خون تو آغاز می‌شود

 از آن زمان که تو ایستادهای

 دین در راه افتاد

  تو، راز مرگ را گشودی

 کدام گره، با ناخن عزم تو وانشد؟

 شرف، به دنبال تو

 لابه کنان می‌دود

 تو، فراتر از حمیتی

 نمازی، نیتی،

 یگانهای، وحدتی

 آه ای سبز!

 ای شریف‌تر از پاکی

 نجیب‌تر از هر خاکی

 ای بازوی حدید

 شاهین میزان

 مفهوم کتاب، معنای قرآن! 

 کجای خدا در تو جاری است

 کز لبانت آیه می‌تراود ؟ 
  عجبا! 
  عجبا از تو، عجبا!

 جیرانی مرا با تو پایانی نیست

 چگونه با انگشتانه‌ای

 از کلمات

 اقیانوسی را می‌توان پیمانه کرد؟

 بگذار بگریم

 خون تو، در اشک ما تداوم یافت

 و اشک ما، صیقل گرفت

 شمشیر شد

 و در چشمخانه ستم نشست

 تو قرآن سرخی

 "خونآیه"های دلاوریت را

 بر پوست کشیده صحرا نوشتی

 و نوشتارها

 مزرعه ای شد

 با خوشه های سرخ

 و جهان یک مزرعه شد

 با خوشه، خوشه، خون

 و هر ساقه:

 دستی و داسی و شمشیری

 و ریشه ستم را وجین کرد

 و اینک

 و هماره

 مزرعه سرخ است.

 یا ثارالله

 آن باغ مینوی

 که تو در صحرای تفته کاشتی

 با میوههای سرخ

 با نهرهای جاری خوناب

 با بوته های سرخ شهادت

 و آن سروهای سبز دلاور؛

 باغی است که باید با چشم عشق دید

 اکبر را

 صنوبر را

 بوفضایل را

 و نخلهای سرخ کامل را

 حر، شخص نیست

 فضیلتی است،

 از توشه بار کاروان مهر جدا مانده

 و کلام و نگاه تو

 پلی است

 که آدمی را به خویش بازمی‌گرداند

 و توشه را به کاروان

 ای قتیل!

 تو، از قبیله خونی

 و ما از تبار جنون

 خون تو در شن فرو شد

 و از سنگ جوشید

 ای باغ بینش

 ستم، دشمنی زیباتر از تو ندارد

 و مظلوم، یاوری آشناتر از تو.

 تو کلاس فشرده تاریخی.

 کربلای تو،

 مصاف نیست

 منظومه بزرگ هستی است،

 طواف است.

 پایان سخن

 پابان من است

 تو انتها نداری ...


یکشنبه 86 دی 23 , ساعت 5:27 عصر

محرم، عرصه حضور  رب النوعی اساطیری

 

درختان را دوست میدارم

 که به احترام تو قیام کرده‌اند

 و آب را   که مهر مادر توست،

 خون تو شرف را سرخگون کرده است:

 شفق، آینه دار نجابتت،

 و فلق محرابی، که تو در آن

 نماز صبح شهادت گزارده ای

 در فکر آن گودالم

 که خون تو را مکیده است

 هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم

 در حضیض هم می‌توان عزیز بود

 از گودال بپرس!

 شمشیری که بر گلوی تو فرود آمد

 هر چیز و همه چیز را در کائنات

 به دو پاره کرد:

 هرچه در سوی تو، حسینی شد

 و دیگرسو، یزیدی.

 اینک ماییم و سنگها

 ماییم و آبها

 درختان، کوهساران، جویباران، بیشه زاران

 که برخی یزیدی

 وگرنه حسینیاند

 خونی که از گلوی تو تراوید

 همه چیز و هرچیز را در کائنات به دوپاره کرد!

 در رنگ!

 اینک هر چیز: یا سرخ است

 یا حسینی نیست!

 آه، ای مرگ تو معیار!

 مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت

 و آن را بی‌قدر کرد

 که مردنی چنان،

 غبطه بزرگ زندگانی شد!

 خونت  با خونبهایت حقیقت

 در یک طراز ایستاد.

 و عزمت، ضامن دوام جهان شد

 – که جهان با دروغ می‌پاشد –

 و خون تو، امضاء "راستی" است؛

 تو را باید در راستی دید

 و در گیاه، هنگام که می‌روید

 و در آب، وقتی می‌نوشاند،

 در سنگ، چون ایستاده است

 در شمشیر،  که می‌شکافد

 و در شیر،  که می‌خروشد؛ 
در شفق که گلگون است

 در فلق که خند? خون است

 در خواستن، برخاستن؛ 
تو را باید در شقایق دید

 در گل بویید.

 تو را باید از خورشید خواست

 در سحر جست

 از شب شکوفاند، با بذر پاشاند،

با باد پاشید، در خوشه ها چید

 تو را باید تنها در خدا دید.

 هرکس، هرگاه، دست خویش

 از گریبان حقیقت بیرون آورد

 خون تو از سرانگشتانش تراواست.

 ابدیت، آینه ای است پیش روی قامت ‌رسای تو در عزم

 آفتاب لایق نیست  وگرنه می‌گفتم

 جرقه نگاه توست

 تو، تنهاتر از شجاعت  

در گوشه روشن وجدان تاریخ  ایستاده ای

 به پاسداری از حقیقت

 و صداقت

 شیرین‌ترین لبخند

 بر لبان اراده توست

 چندان تناوری و بلند

 که به هنگام تماشا

 کلاه از سر کودک عقل می‌افتد

 بر تالابی از خون خویش

 در گذرگه تاریخ ایستاده ای

 با جامی از فرهنگ

 و بشریت رهگذار را می‌آشامانی

 – هرکس را که تشنه شهادت است –

 نام تو خواب را بر هم می‌زند

 آب را توفان می‌کند

 کلامت قانون است

 خرد در مصاف عزم تو جنون

 تنها واژه تو خون است؛ خون

 ای خداگون!

 مرگ در پنجه تو

 زبون‌تر از مگسی است

 که کودکان به شیطنت در مشت می‌گیرند

 و یزید، بهانه ای 
 دستمال کثیفی

 که خلط ستم را در آن تف کردند

 و در زباله دان تاریخ افکندند

 یزید کلمه نبود، دروغ بود

 زالویی درشت

 که اکسیژن هوا را می‌مکید.

 مخنثی که تهمت مردی بود

 بوزینه ای با گناهی درشت:

«سرقت نام انسان»

 

 علی موسوی گرمارودی


چهارشنبه 86 دی 19 , ساعت 4:4 عصر

دیباچه عشق و عاشقی باز شود                   دلها همه آماده پرواز شود

با بوی محرم الحرام تو حسین                         ایام عزا و غصه آغاز شود

محرم خونین تجلی گاه شایسته حسین وارث آدم در بارگاه محبوب است. حضوری برخاسته از شور و شعور که از ورای چهارده قرن هنوز گوش جان و جهان را نوایی خوش می‌بخشد.

تا جهان باقی است طنین ندای «هل من ناصر ینصرنی» حسین همگان را از خواب غفلت قرون بیدار خواهد کرد و انسانها را به صحنه حق و باطل خواهد ‌کشاند تا شاهد عصر خود باشند، گواه نسل خود گردند و پرچمدار حق و باطل در جامعه خویش شوند.

این همه از آن روست که وقتی در صحنه نیستی، وقتی از صحنه حق و باطل زمان خویش غایبی، هرکجا که خواهی باش. وقتی در صحنه حق و باطل نیستی، وقتی که شاهد عصر خودت و شهید حق و باطل جامعه‌ات نیستی، هرکجا که می‌خواهی باشد، چه به نماز ایستاده باشی، چه به شراب نشسته باشی، هر دو یکی است.

مگر نه اینکه او وارث آدم تا خاتم است، تداوم حرکت پیامبر است و  فراتر از همه منادی عشق و آزادی و رشادت است و اگر این گونه نبود سعی صفا و مروه را به مصاف دجله و فرات مبدل نمی‌کرد و رمی جمرات را با هدف از نیام برآوردن شمشیر علیه زو و زور و تزویر رها نمی‌ساخت.

در ماه خونین محرم بیاد رشادتها و آزامردیهای این رادمرد عرصه آزادی و جهاد باره‌ای از متن «حسین وارث آدم» نوشته دکتر علی شریعتی را باز می‌خوانیم.

این کیست که چنین خشمگین و مصمم، گرداب فشرده طواف مسلمانان را می شکافد و بیرون می آید و شهر «حرمت و امنیت و قداست» را پشت سر می‌گذارد؟ در این هنگام که مسلمانان، همه، رو به کعبه دارند، او آهنگ کجا کرده است؟ چرا لحظه ای به قفا باز نمی گردد تا ببیند این دایره گردنده ای را که در آن، خلق را به آهنگ نمرود، بر گرد خانه ابراهیم می چرخانند ...

می‌ترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم. او که قربانی این همه زشتی و جهل است. به پاهایش می نگرم که همچنان استوار و صبور در خون ایستاده و این تن صدها ضربه را، همچنان به پا داشته است.

ترسان و مرتعش از هیجان، نگاهم را بر روی چکمه ها و دامن ردایش بالا می برم. اینک دو دست فرو افتاده، دستی بر شمشیری که به نشانه شکست انسان فرو می افتد اما پنجه های خشمگینش با تعصبی بی حاصل می کوشد تا هنوز هم نگاهش دارد. جای انگشتان خونین بر قبضه شمشیری که دیگر افتاد و دست دیگری همچنان بلاتکلیف. نگاهم را بالاتر می کشانم. از روزنه های زره، خون بیرون می زند و بخار غلیظی که خورشید صحرا آن را می مکد تا هروز صبح و شام در فلق و شفق به انسان و انسان همیشه، نشان دهد و جهان را خبر کند. نگاهم را بالاتر می کشانم. گردنی که همچون قله حرا از کوهی روئیده و ضربات بی‌امان همه تاریخ بر آن فرود آمده است، وارث تاریخ، به سختی هولناکی کوفته و مجروح است. اما خم نشده است! نگاهم را از رشته های خونی که بر آن جاری است باز هم  بالاتر می کشانم، ناگهان چتری از دود و بخار همچون توده انبوه خاکستری که از یک انفجار در فضا می‌ماند و دگر هیچ! پنجه قلبم را وحشیانه در مشت می فشرد. دندان هایی به غیظ در جگرم فرو می رود، دود داغ و سوزنده ای از اعماق درونم بر سرم بالا می آید و چشمانم را می سوزاند. شرم و شکنجه سخت آزارم می دهد که هستم! که زندگی می کنم! آه این همه بیچاره بودن و بار بودن، این همه سنگین! اشک امانم نمی دهد. نمی توانم ببینم. پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است. در برابرم همه چیز در ابهامی از خون و خاکستر می لرزد. اما همچنان با انتظاری ملتهب از عشق و شرم خیره می نگرم. شبحی در قلب این ابر و دود باز می یابم. طرح گنگ و نامشخص یک چهره خاموش. چهره رب النوعی اساطیری که اکنون حقیقت یافته است هیجان و اشتیاق چشمانم را خشک می کند. غبار ابهام تیره ای که در موج اشک من می لرزید کنارتر می رود و روشن تر می شود و خطوط چهره خواناتر. هم اکنون سیمای خدایی او را خواهم دید ؟ چقدر تحمل ناپذیر است! چقدر تحمل ناپذیر است دیدن آن همه درد! این همه فاجعه در یک سیما! سیمایی که تمامی رنج انسان را در سرگذشت زندگی مظلومش حکایت می کند، سیمایی که، چه بگویم ؟ مفتی اعظم اسلام او را به نام یک خارجی عاصی بر دین الله و رافض سنت محمد محکوم کرده و به مرگش فتوا داده است. در پیرامونش جز اجساد گرمی که در خون خویش خفته اند کسی از او دفاع نمی کند.

همچون تندیس غربت، مجسمه غربت و تنهایی و رنج از موج خون در صحرا قامت کشیده و همچنان بر رهگذر تاریخ ایستاده است. نه باز می گردد که به کجا ؟ نه پیش می رود که چگونه ؟ نه می جنگد که با چه ؟ نه سخن می گوید که با که ؟ و نه می نشیند که هرگز! ایستاده است، ایستاده است و تمام جهادش اینکه نیفتد! همچون سندانی در زیر ضربه های دشمن دور، در زیر چکش تمامی خداوندان سه گانه زمین در طول تاریخ، از آدم تا خودش.

به سیمای شگفتش دوباره چشم می دوزم. در نگاه این بنده خویش می نگرد. خاموش و آشنا! با نگاهی که جز غم نیست. همچنان ساکت می مانم، نمی توانم تحمل کنم، سنگین است، تمامی بودنم را در خود می شکند و خورد می کند، می گریزم، اما، می ترسم تنها بمانم، تنها با خودم! تحمل خویش نیز سخت شرم آور و شکنجه آمیز است. به کوچه می گریزم تا در سیاهی جمعیت گم شوم  و در هیاهوی شهر صدای سرزنش خویش را " که هنوز هستی " نشنوم. خلق بسیاری انبوه، بر سر و روی و پشت وپهلوی خود می زنند و مردانی با رداهای بلند و عمامه پیغمبر بر سر و آه، باز همان چهره های تکراری تاریخ غمگین و سیه پوش همه جا پیشاپیش خلایق.

تنها و آواره به هر سو می دوم. گوشه آستین این را می گیرم، دامن ردای او را می چسبم، می پرسم با تمام نیازم، می پرسم، غرقه در اشک و درد : این مرد کیست ؟ دردش چیست ؟ این تنها وارث تاریخ انسان، وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا ؟ چه کرده است ؟ چه کشیده است ؟ به من بگویید نامش چیست ؟ هیچ کس پاسخم را نمی گوید!

پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است!


   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ